اربعین 94 توفیقی بود در سفر زیارتی عتبات عراق حضور داشته باشم. سفری که تا حدود زیادی افکار و نوع جهان بینی ام رو تغییر داد.
قرار بود چند روزی نجف بمانیم و بعد عازم کربلا بشیم. یکی از دوستان ایرانی مان که دو ایستگاه صلواتی در نجف و 17 کیلومتری کربلا داشتند پیشنهاد داد دو سه ساعتی برویم ایستگاه دومشان در کربلا و برگردیم. حرکت کردیم.
متاسفانه با مشکلاتی که پیش آمد می بایست تا ظهر فردای ان روز در همان نقطه می ماندیم. انسان در 17 کیلومتری حرم باشد و حرم نرود؟!
تنهایی سوار بر ون عراقی عازم حرم شدم. ..چه صفایی و چه حالی داشت.
موقع برگشت احساس کردم پاهام شل شده! رمق نداشتم!
گفتم شاید بخاطر استراحت کم و پیاده روی زیاد باشه.. با زحمت مینی بوس نجف رو پیدا کردم و سوار شدم. تمام مسافرها عراقی بودند و از بس شلوغ بود کف مینی بوس پر شده بود. در بین راه دو تا زن میانسال هیکلی عراقی مدام بلند بلند حرف می زدند و مسافرها می خندیدند. فکر کنم غیبت ایرانی ها رو می کردند! چون مدام لفظ ایران و ایرانی می آوردند!
به ایستگاه صلواتی بچه های ایرانی که رسیدم پیاده شدم و بعد از شام به یکی از حسینیه های همانجا برای استراحت رفتم. از نظر تمیزی و نظافت عالی بود منتها بخاری نداشت و همه ی ایرانی ها از سرما می لرزیدند! عجیب بود در تمام نجف و کربلا من یک بخاری ندیدم! ما ایرانی ها با گرمکن و کاپشن از سرما می لرزیدیم اونوقت عراقی ها با رکابی می خوابیدند!
صبح دم اذان به زور و زحمت بیدار شدم برای نماز. متوجه شدم به شدت سرما خوردم .
به هلال احمر عراق مراجعه کردم. بعد از کلی آه و ناله کردن و بد جلوه دادن حال واوضاع دکتر عراقی فقط یک آمپول داد!
روی تخت دراز کشیدم!
پرستار سبیل گنده ی عراقی بدون اینکه الکل بزنه فقط با ذکر بسم الله الشافی آمپول رو زد! با چهره ی خندان از پرستار تشکر می کردم و زیر لب بد وبیراه می گفتم بهشون!
تا چند ساعت سرپا بودم.
شاید خلوص ذکر پرستار عراقی از الکل بی حس پرستارای ما کارا تر بود!